خاطرات  یگ رهگذر

خاطرات یگ رهگذر

روزهای زنده گی من
خاطرات  یگ رهگذر

خاطرات یگ رهگذر

روزهای زنده گی من

خاطرات یگ رهگذر


دل من یه روز به دریا زد و رفت
پشت پا به رسم دنیا زد و رفت 
پاشنه کفش فرارو ورکشید 
آستین همت و بالا زد و رفت
یه دفعه بچه شدو تنگ غروب 
سنگ تو شیشه فردا زدو رفت
کاغذ گذشته ها رو پاره کرد
نامه فرداها رو تا زد و رفت
طفلکی تازگی آدم شده بود 
به سرش هوای حوا زد و رفت 
زنده ها خیلی براش کهنه بودن 
خودشو تو مرده ها جا زد و رفت 
هوای تازه دلش می خواست ولی 
آخرش توی غبارا زد و رفت ....
دنبال کلید خوشبختی می گشت
خودشم قفلی رو قفلا زد و رفت